خورشید در غل و زنجیر ...
دست از خدای خویش گویی شسته بودند
خورشید را بین سلاسل بسته بودند
در شامگاه ظلم و بیداد زمانه
میخورد بر شمس وجودش تازیانه
هر لحظه در زندان فقط یاد خدا بود
راضی به تقدیر خدا و هر بلا بود
با اینکه در قید غل و زنجیرها بود
آرام بود و بر لبش ذکر خدا بود
وقتی به تنگ آمد ز جور چرخ گردون
میگفت خَلّصنی خدا من سِجن هارون
مسموم زهر کینه شد موسی بن جعفر
آن یوسف زندانی زهرای اطهر
میسوخت از زهر و به یاد کربلا بود
ذکر لبش معصومه و جانم رضا بود
با زهر کینه حضرتش حاجت روا شد
جان داد و اینگونه از آن زندان رها شد
(قدح)